گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.سركشي مردم مهديه نسبت به ابو يوسف يعقوب و فرمانبرداري آنان از فرزندش محمد




ابو يوسف يعقوب، فرمانرواي مراكش، وقتي- چنان كه ضمن وقايع سال 581 گفتيم- از افريقيه برگشت، ابو سعيد عثمان و برادرش ابو علي يونس بن عمر اينتي را در آن سرزمين به كار گماشت.
اين دو و پدرشان از بزرگان دولت وي بودند.
عثمان را به حكومت تونس و برادرش را به حكومت مهديه منصوب ساخت.
محمد بن عبد الكريم را نيز در مهديه به فرماندهي سپاه گماشت.
او دلاوري بلند آوازه بود و پس از رسيدن به فرماندهي سپاه چيرگي وي بر عرب افزايش يافت تا جائي كه ديگر از عرب هيچ كس نماند كه از او نمي‌ترسيد.
ص: 205
به او خبر رسيد كه طائفه‌اي از عوف در جائي به زد و خورد و كشتار پرداخته‌اند.
به شنيدن اين خبر، به سر وقت ايشان شتافت و از محلي كه بودند عدول كرد تا از پيش ايشان گذشت.
آنگاه برگشت و براي روبرو شدن با آنان آماده گرديد.
تازيان همينكه شنيدند او به سراغشان آمده، خواستند از چنگش بگريزند ولي خود را در برابر او يافتند.
ناچار بدون جنگ پا به فرار نهادند و پول و مال و زنان و فرزندان خود همه را رها كردند.
محمد بن عبد الكريم همه را گرفت و به مهديه برگشت. در مهديه زنان و فرزندان را به والي شهر سپرد و از كالاها و غنائم هر چه را كه خواست برداشت و باقي را به والي و سربازان واگذاشت.
بعد، اين تازيان كه از بني عوف بودند پيش ابو سعيد بن عمر اينتي، در تونس، رفتند و جزو فرقه موحدان شدند. و به ابو سعيد پناه بردند و از او خواستند كه كالاها و زنان و فرزندانشان به ايشان برگردد.
ابو سعيد نيز محمد بن عبد الكريم را فرا خواند و دستور داد كه آنچه از بني عوف گرفته به آنان برگرداند.
محمد بن عبد الكريم پاسخ داد: «اين اموال را لشكريان گرفته‌اند و من نمي‌توانم آنها را برگردانم.» ابو سعيد با او به درشتي سخن گفت و مي‌خواست او را كيفر دهد ولي مهلتش داد كه به مهديه برگردد و هر چه در نزد سربازان يافت بگيرد و پس بدهد و در برابر هر چه هم كه به دست نيامد از كيسه
ص: 206
خويش غرامت بپردازد.
محمد بن عبد الكريم به مهديه برگشت در حالي كه از ابو سعيد مي‌ترسيد.
همينكه بدان جا رسيد ياران خويش را گرد آورد و آنان را از آنچه با ابو سعيد گذشته بود آگاه ساخت و به همدستي با خود سوگند داد.
آنان نيز سوگند ياد كردند.
او نيز، به دستياري ايشان، ابو علي يونس را گرفت و به زندان انداخت و بر مهديه چيره شد و آن جا را تصرف كرد.
ابو سعيد كه چنين ديد، براي وي پيام فرستاد و از او خواست كه برادرش را آزاد كند.
محمد بن عبد الكريم حاضر شد كه دوازده هزار دينار بگيرد و او را رها سازد.
وقتي كه ابو سعيد اين پول را فرستاد، محمد بن عبد الكريم آن را ميان لشكريان پخش كرد و يونس را آزاد ساخت.
ابو سعيد، پس از اين پيشامد، سپاهيان خود را گرد آورد و بر آن شد كه بر محمد بن عبد الكريم بتازد و او را محاصره كند.
ولي محمد بن عبد الكريم براي علي بن اسحاق نقابدار پيام فرستاد و به قيد سوگند از او ياري خواست.
ابو سعيد كه چنين ديد، از انديشه سركوبي او خودداري كرد.
پس از در گذشت ابو يوسف يعقوب، پسرش محمد به فرمانروائي نشست و لشكري همراه عموي خويش از راه دريا، و لشكر ديگري
ص: 207
نيز با پسر عم خود، حسن بن ابو حفص بن عبد المؤمن، از طريق خشكي بدان سو فرستاد.
لشكري كه از راه دريا روان شده بود، به بجايه، و لشكر ديگر كه از طريق خشكي رفته بود به قسنطينة الهوي رسيد.
علي بن اسحاق نقابدار و تازياني كه با وي بودند، همينكه از نزديك شدن اين دو لشكر خبر يافتند، از شهرهاي افريقيه به صحرا گريختند.
همينكه آن ناوگان به مهديه رسيد، محمد بن عبد الكريم درباره آنچه از ابو سعيد ديده بود شكايت كرد و گفت:
«من فرمانبردار امير المؤمنين محمد هستم و اين شهر را به ابو سعيد واگذار نمي‌كنم، بلكه به كسي مي‌سپارم كه از سوي امير- المؤمنين آمده باشد.» بعد محمد كسي را فرستاد كه شهر را از او تحويل گرفت.
محمد بن عبد الكريم نيز از نو به اطاعت محمد در آمد
.
ص: 208

رفتن لشكر ملك عادل از ماردين‌

در اين سال محاصره ماردين پايان يافت و لشكر ملك عادل، همراه پسرش، ملك كامل، از آن جا رفت.
سبب آزاد شدن ماردين از حلقه محاصره اين بود كه وقتي ملك عادل آن جا را در ميان گرفت، اين پيشامد به نور الدين، صاحب موصل، و فرمانروايان ديگر ديار بكر و جزيره گران آمد و مايه نگراني ايشان شد، و ترسيدند كه اگر او ماردين را بگيرد ديگر براي ايشان كاري باقي نماند جز اين كه نتوانند در برابرش ايستادگي كنند و ناچار شوند كه از او فرمانبرداري نمايند.
بنا بر اين هنگامي كه ملك عزيز، فرمانرواي مصر، درگذشت و ملك افضل، چنان كه گفتيم، بر مصر دست يافت، براي نور الدين، صاحب موصل، و فرمانروايان ديگر آن حدود پيام فرستاد و ايشان را به موافقت با خود فرا خواند و آنان نيز دعوتش را پذيرفتند.
وقتي ملك عادل از ماردين، چنان كه گفتيم، به دمشق رفت،
ص: 209
نور الدين ارسلانشاه بن مسعود بن مودود، صاحب موصل، در دوم ماه شعبان، با لشكر خود حركت كرد و به سوي دنيسر روانه شد و در آن جا فرود آمد.
پسر عم او، قطب الدين محمد بن زنگي بن مودود، صاحب سنجار، نيز همين كار را كرد.
پسر عموي ديگر او، معز الدين سنجر شاه بن غازي بن مودود، صاحب جزيره ابن عمر با آن دو تن همراهي كرد و هر سه در دنيسر به هم پيوستند تا اينكه عيد فطر را در آن جا جشن گرفتند.
آنگاه در ششم ماه شوال از آن جا به راه افتادند و در حرزم اقامت گزيدند.
لشكر نيز به پاي كوه ماردين رفت تا جائي براي فرود آمدن بجويد.
خواربار و زاد و توشه مردم ماردين به پايان رسيده و بيماري نيز ميان آنان بسيار شده بود، چنان كه عده زيادي از آنان نمي‌توانستند برخيزند.
نظام يرنقش، كه در دولت حسام الدين يولق صاحب ماردين، همه كاره بود و فرمان مي‌راند، وقتي كه اين وضع را ديد براي پسر ملك عادل پيام فرستاد و پيشنهاد كرد كه قلعه ماردين را تا مدتي- كه پايان آنرا هم ذكر كرد- تسليم او كند به شرط اين كه بگذارد مردم قلعه در اين مدت خواربار و ساير مايحتاج خود را، به اندازه لازم، فراهم آورند و به قلعه ببرند.
پس ملك عادل اين پيشنهاد را پذيرفت و نسبت بدان سوگند ياد كردند و پرچم‌هاي خود را بر فراز قلعه بر افراشتند.
ص: 210
روي قراري كه گذاشته شده بود، ملك كامل، فرزند ملك عادل، يكي از سرداران خويش را دم دروازه قلعه گماشت كه نگذارد هيچ روزي خواربار و خوراكي بيش از مقدار مصرف يك روز ساكنان قلعه، وارد قلعه شود. به عبارت ديگر، نظارت كند كه ساكنان قلعه هر روز به اندازه مصرف همان روز خود خواربار به دست آورند.
ولي كساني كه در دژ به سر مي‌بردند، به اميري كه مأمور نظارت شده بود، رشوه دادند و او را با خود همدست كردند او هم اجازه داد كه خواربار و آذوقه بسيار در قلعه ببرند و ذخيره كنند.
هنگامي كه بدين گونه، آنچه مي‌خواستند در دژ ذخيره كردند، خبر يافتند كه نور الدين، صاحب موصل، با لشكر خود به ياري ايشان آمده است.
به شنيدن اين خبر دلگرمي يافتند و بر آن شدند كه ايستادگي كنند و به نگهداري دژ پردازند.
وقتي كه لشكر نور الدين در دامنه كوه ماردين فرود آمد، خداي بزرگ مي‌خواست كه ملك كامل نيز با لشكر خويش از ربض قلعه ماردين، يعني محوطه پيرامون قلعه كه بين قلعه و ديوار بيروني آن قرار دارد، فرود آيد و براي روبرو شدن با نور الدين و جنگ با او بشتابد.
اگر او و لشكريانش همچنان در ربض مي‌ماندند، نه نور الدين و نه فرمانروايان ديگر، هرگز نمي‌توانستند بالا بروند و بر آنان چيره شوند و از آن جا بيرونشان كنند.
ولي ايشان از آنجا فرود آمدند تا كاري كه خدا مي‌خواست انجام شود به انجام رسد.
ص: 211
همينكه از كوه به صحرا آمدند با هم به جنگ پرداختند.
شگفت اين كه قطب الدين، صاحب سنجار، به لشكر ملك عادل وعده داده بود كه وقتي براي جنگ با هم روبرو شدند، او وانمود كند كه شكست خورده و با لشكرش از ميدان بگريزد.
هيچيك از افراد لشكر خود را نيز از اين سازش آگاه نساخت.
اما خواست خداي بزرگ چنين بود كه وقتي لشكر ملك عادل فرود آمد و آماده پيكار شد و دو لشكر در برابر هم صف آرائي كردند، قطب الدين بر اثر انبوهي و ازدحام سربازان ناچار شد در جائي از كرانه كوه ماردين بايستد كه نه از آن جا راهي به لشكر ملك عادل داشت و نه مي‌توانست جنگي را كه ميان لشكر عادل از يك سو، و لشكر نور الدين و همدستانش از سوي ديگر، جريان داشت ببيند.
در نتيجه، نتوانست وعده‌اي را كه داده بود به انجام رساند، يعني نتوانست كاري كند كه لشكريانش به موقع بگريزند تا همدستان ضعيف شوند و شكست بخورند و لشكر ملك عادل پيروزي يابد.
در آن روز همينكه دو دسته با يك ديگر روبرو شدند و به جنگ پرداختند، نور الدين شخصا حمله‌ور شد و به پيش تاخت و جنگ را گرم كرد و چنان سربازان را بر انگيخت كه همه خود را پيشاپيش او انداختند و دليرانه به دشمن تاختند.
در نتيجه لشكر ملك عادل شكست خورد و از كوه بالا رفت و به سوي ربض قلعه شتافت.
بسياري از آنان گرفتار شدند. اين اسيران را پيش نور الدين بردند.
ص: 212
ولي نور الدين با ايشان مهرباني كرد و وعده داد كه پس از پايان يافتن جنگ آزادشان كند.
نور الدين گمان نمي‌برد كه ملك كامل و كسانش بدان شتاب از ماردين بروند ولي براي آنان وضعي پيش آمد كه حسابش را نكرده بودند.
ملك كامل وقتي كه از كوه بالا رفت و خود را به ربض قلعه ماردين رساند، ديد ساكنان قلعه از دژ پائين آمده و با سربازاني كه او در ربض گماشته بود به زد و خورد پرداخته و آنان را شكست داده و غارت كرده‌اند.
در اين جا بود كه خداوند بيم و هراسي در دل‌هاي همه لشكريان ملك كامل انداخت و بر آن شدند كه شبانه ربض را ترك گويند و بروند.
بنا بر اين در شب دوشنبه هفتم شوال از آن جا رفتند و بسياري از بار و بنه و آنچه آماده كرده بودند، بر جا گذاشتند كه مردم دژ آنها را برداشتند.
اگر سپاهيان ملك عادل در جاي خود مي‌ماندند هيچكس نمي‌توانست به ايشان نزديك شود.
پس از رفتن ايشان، حسام الدين يولق بن ايلغازي، صاحب ماردين، فرود آمد به ملاقات اتابك نور الدين رفت.
بعد به دژ خويش بازگشت.
اتابك نور الدين، پس از اين پيروزي، به دنيسر برگشت.
از آن جا به رأس عين رفت و مي‌خواست رهسپار حران گردد و آن جا را محاصره كند.
ص: 213
ولي فرستاده‌اي از سوي ملك ظاهر به حضور او رسيد و پيام ملك ظاهر را رساند كه مي‌خواست نور الدين به نام وي خطبه بخواند و سكه بزند.
به دريافت اين پيام، انديشه نور الدين دگرگون شد و عزم او در ياري دادن ايشان سست گرديد.
مي‌خواست به موصل باز گردد ولي دو دل بود و يك پا را پيش مي‌گذاشت و يك پا را پس مي‌كشيد تا اينكه بيمار شد و انديشه خود را استوار ساخت كه به موصل برگردد. و بازگشت.
كسي را نيز پيش افضل و ملك ظاهر فرستاد و پوزش خواست از اين كه به سبب بيماري ناچار به بازگشت شده است.
اين فرستاده در دوم ذي الحجه به حضور ملك افضل و ملك ظاهر رسيد كه در برابر دمشق اردو زده بودند.
بازگشت نور الدين از خوشبختي ملك عادل بود زيرا او و همه كسان وي چشم براه بودند كه ببينند از نور الدين چه خبري مي‌رسد.
اگر او به حران مي‌آمد، مردم حران نيز ناچار تسليم او مي‌شدند ولي خداي بزرگ مي‌خواست كه او برگردد.
پس از بازگشت او، ملك كامل به حران آمد.
او از ماردين به ميافارقين رفته بود و بعد از مراجعت نور الدين رهسپار حران شد.
از آن جا نيز، چنان كه پيش از اين گفتيم، به دمشق، نزد پدر خويش رفت.
با رسيدن او و لشكرش به دمشق، نيروي مردم دمشق فزوني يافت و، بر عكس، توانائي ملك افضل و يارانش كاستي پذيرفت
.
ص: 214

آشوب در فيروز كوه، از شهرهاي خراسان‌

در اين سال، آشوب بزرگي در لشكر غياث الدين، فرمانرواي غور و غزنه، بر پا شد.
غياث الدين در فيروز كوه به سر مي‌برد.
آشوبي كه در لشكر او برخاست گسترش يافت و همه مردم و فرمانروايان و سرداران را گرفتار ساخت.
سبب بروز اين فتنه آن بود كه فخر محمد بن عمر بن حسين رازي، امام مشهور (به امام فخر رازي)، فقيه شافعي، از بهاء الدين سام، صاحب باميان، كه خواهر زاده غياث الدين بود، روي گرداند و پيش غياث الدين رفت.
غياث الدين او را گرامي داشت و احترام گذارد و در بزرگداشت او مبالغه كرد و در هرات، نزديك مسجد جامع، مدرسه‌اي براي او ساخت.
پس از ساختن اين مدرسه، فقيهان از شهرها بدو روي آوردند و اين موضوع مايه نگراني فرقه كراميه شد كه در هرات بسيار بودند.
ص: 215
غوريان نيز همه از كراميان به شمار مي‌رفتند و از امام فخر رازي بيزار بودند.
كسي كه بيش از همه آنان در مخالفت با امام فخر سرسختي نشان مي‌داد ملك ضياء الدين، پسر عم غياث الدين و داماد وي بود.
يك بار فقيهان كرامي و حنفي و شافعي در فيروز كوه مجلس بحث و مناظره‌اي در حضور غياث الدين تشكيل دادند.
فخر الدين رازي هم در آن مجلس حاضر شد.
قاضي مجد الدين عبد المجيد بن عمر، معروف به ابن قدوه، نيز در آن حضور يافت كه از كراميان هيصمي بود و به سبب پارسائي و دانائي و بزرگي خاندان خويش در نزدشان پايه‌اي بلند داشت.
امام فخر رازي به بحث پرداخت و ابن قدوه با عقيده او مخالفت كرد.
سخن به درازا كشيد و غياث الدين برخاست و از مجلس بيرون رفت.
پس از رفتن غياث الدين، امام فخر، به ابن قدوه پريد و ناسزا گفت و دشنام داد و بيش از اندازه او را آزرد.
در برابر او، ابن قدوه جز اين چيزي نمي‌گفت كه: «مولانا، تو نبايد چنين كني وگرنه خداوند ترا مؤاخذه خواهد كرد. من از خدا مي‌خواهم كه از گناه تو درگذرد.» گفت و گو درين جا پايان يافت.
ضياء الدين از اين حادثه برآشفت و شكايت پيش غياث الدين برد و از امام فخر رازي بدگوئي كرد و او را به زندقه و مذهب فلاسفه منسوب ساخت.
ص: 216
غياث الدين به سخنان او گوش نداد.
روز بعد، پسر عم مجد الدين بن القدوه در مسجد جامع وعظ مي‌كرد.
همينكه بالاي منبر رفت، پس از ستايش خدا و پيغمبر، كه درود خدا بر او باد، گفت: «رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ، وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ، فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ.» [ (1)] «اي مردم، ما نمي‌گوئيم مگر چيزي را كه درستي آن از سوي رسول خدا (ص) بر ما روشن شده باشد.
اما دانش ارسطاطاليس و كفريات ابن سينا و فلسفه فارابي را ما نمي‌دانيم. پس چه گونه است كه ديروز يكي از شيوخ اسلام كه از دين خدا و سنت پيغمبر او نگهداري مي‌كند، دشنام شنيده و خوار شده است!» اين را گفت و به گريه افتاد.
مردم نيز فرياد و ناله بر آوردند و كراميان به زاري پرداختند و استغاثه كردند.
كساني هم كه مي‌خواستند فخر رازي را از سلطان دور كنند، ايشان را ياري دادند.
مردم از هر سو بپا خاستند و آشوب شهر را فرا گرفت. چيزي
______________________________
[ (1)]- آيه 53 از سوره آل عمران:
(پروردگارا، ما به كتابي كه فرستادي، ايمان آورده و از رسول تو پيروي كرديم. نام ما را در صحيفه اهل يقين ثبت فرما.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 217
نمانده بود كه زد و خورد روي دهد و كار به جائي برسد كه گروه بسياري از مردم كشته شوند.
همينكه اين خبر به گوش سلطان غياث الدين رسيد، عده‌اي را از سوي خود به نزد مردم فرستاد تا آنان را آرام كنند و وعده داد كه امام فخر را از پيششان دور سازد.
بعد هم به فخر رازي توصيه كرد كه به هرات برگردد، و او نيز بازگشت
.
ص: 218

رفتن خوارزمشاه به ري‌

در اين سال، در آغاز ماه ربيع الاول، خوارزمشاه علاء الدين تكش به ري و برخي ديگر از شهرهاي جبل رفت زيرا شنيده بود كه مياجق، نايب وي در آن حدود، از فرمانبرداري وي سرپيچيده است.
وقتي كه خوارزمشاه براي گوشمالي امير مياجق حركت كرد، مياجق بر جان خويش بيمناك شد و از پيش او گريخت.
خوارزمشاه كه جوياي او بود، او را به حضور خويش فرا مي‌خواند ولي او همچنان گريزان بود و از بازگشت به خدمت سلطان خودداري مي‌كرد.
بسياري از ياران مياجق از خوارزمشاه امان خواستند و پيش او برگشتند.
ولي او خود گريزان بود تا دژي از توابع مازندران به دست آورد و در آن جا پناهنده شد و به دفاع از خويش پرداخت.
لشكريان خوارزمشاه به سراغ او رفتند و او را در آن دژ
ص: 219
گرفتند و پيش خوارزمشاه آوردند.
ولي خوارزمشاه، در اثر ميانجيگري برادرش، اقچه، از خون او در گذشت و دستور داد كه او را زنداني كنند.
از سوي خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، خلعت‌هائي براي خوارزمشاه و پسرش، قطب الدين محمد، همراه با فرمان حكومت شهرهايي كه خوارزمشاه در دست داشت، رسيد.
خوارزمشاه خلعت را پوشيد.
سپس به جنگ با ملاحده پرداخت، و قلعه‌اي را گشود كه بر دروازه قزوين قرار داشت و آنرا «ارسلان كشاه» مي‌خواندند.
از آن جا لشكر خود را به حصار الموت برد.
در برابر اين دژ، صدر الدين محمد بن وزان، رئيس شافعيان در ري، كشته شد.
او در نزد خوارزمشاه تقدم و تقرب بسيار يافته بود.
او را ملاحده كشتند.
خوارزمشاه از آن جا به خوارزم بازگشت.
در ماه جمادي الآخر سال 596 نيز ملاحده به وزير او، نظام الملك مسعود بن علي، حمله بردند و او را كشتند.
علاء الدين تكش نيز به پسر خود، قطب الدين، فرمان داد كه با ملاحده بجنگد و آنان را از ميان بردارد.
او نيز به قلعه ترشيش كه از دژهاي ملاحده بود، حمله برد و آن جا را محاصره كرد.
ساكنان دژ فرمانبرداري خويش را نسبت وي اعلام كردند و حاضر شدند كه با پرداخت يكصد هزار دينار با وي صلح كنند.
ص: 220
قطب الدين محمد اين پول را گرفت و از آن جا رفت زيرا بدو خبر رسيده بود كه پدرش بيمار شده است.
ساكنان دژ پي در پي درباره صلح بدو نامه مي‌نگاشتند ولي او پيشنهاد صلح را نمي‌پذيرفت.
پس از شنيدن خبر بيماري پدر خويش از آن جا نرفت مگر هنگامي كه مبلغ مذكور را گرفت و ساكنان دژ را به اطاعت در آورد
.
ص: 221

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه ربيع الاول، مجاهد الدين قايماز، كه خدايش بيامرزاد، در قلعه موصل از جهان رخت بربست.
او در دولت اتابك نور الدين فرمان مي‌راند و كارها همه با نظر او انجام مي‌شد.
آغاز حكومت او رياست قلعه موصل در ذي الحجه سال 571 بود.
در سال 559 نيز والي اربل شد.
پس از در گذشت زين الدين علي كوچك، به سال 563 نيز، او همچنان در آن جا حاكم بود و از فرزندان زين الدين نيز هر كس كه براي حكومت در آن جا برگزيده مي‌شد، با وجود وي هيچگونه اختياري در كارها نداشت.
مجاهد الدين قايماز، مردي خردمند، ديندار، نيكوكار و فاضل بود.
فقه را مطابق مذهب ابو حنيفه، ميدانست و تاريخ و اشعار و حكايات بسياري از بر داشت.
ص: 222
زياد روزه مي‌گرفت به طوري كه سالي هفت ماه روزه بود.
هر شب نيز نماز و دعاي بسيار مي‌خواند.
صدقه نيز بسيار مي‌داد و در تشخيص كساني كه مستحق صدقه بودند، فراستي نيكو داشت. تنگدستاني را كه شايسته دستگيري بودند مي‌شناخت و درباره آنان نيكي مي‌كرد.
چند مسجد جامع ساخت، يكي از آنها مسجدي بود كه در بيرون موصل در باب الجسر بنا كرد.
در راه‌ها نيز كاروانسراها و مدرسه‌ها و خانه‌هائي ساخت.
كارهاي نيك بسيار كرد. خدايش بيامرزاد كه از نيكان جهان بود.
در اين سال ملك غياث الدين، فرمانرواي غزنه و برخي از شهرهاي خراسان، مذهب كراميه را كنار گذاشت و به مذهب شافعي گرويد.
سبب اين گرايش آن بود كه شخصي معروف به فخر مباركشاه كه شعر فارسي مي‌ساخت و در بسياري از علوم تفنن مي‌كرد، شيخ وحيد الدين ابو الفتح محمد بن محمود مرورودي فقيه شافعي را پيش ملك غياث الدين برد.
شيخ وحيد الدين، پس از آشنائي با غياث الدين، تباهي مذهب كراميه [ (1)] را براي او آشكار ساخت.
______________________________
[ (1)] كراميه (با كاف مفتوح و راء مشدد): گروهي است كه به جوهريت بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 223
ملك غياث الدين نيز مذهب شافعي را پذيرفت و مدارسي براي شافعيان ساخت.
در غزنه مسجدي نيز براي ايشان بنا كرد و در هواداري از ايشان بسيار كوشيد.
كراميان سعي كردند كه شيخ وحيد الدين را آزار برسانند ولي خداي بزرگ توانائي اين كار را به آنان نداد.
اين هم گفته شد كه وقتي غياث الدين و برادرش، شهاب الدين، بر خراسان دست يافتند. به آن دو تن گفتند: «مردم همه شهرها كراميان را گنهكار مي‌شمارند و خوار مي‌انگارند، بهتر است كه از مذهب ايشان دوري جوئيد.» آن دو نيز شافعي شدند.
همچنين، مي‌گفتند شهاب الدين، حنفي بود. خدا بهتر
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل باري تعالي و استقرار وي بر عرش اعتقاد دارند و از اصحاب ابو عبد اللّه محمد بن كرام هستند.
جماعتي از اهل سنت كه از اثبات كنندگان صفات خداوند هستند.
اين گروه صفاتي به عنوان صفات ازليه، مثل علم و قدرت و حيات و اراده و سمع و بصر و كلام و جلال و اكرام وجود و عزت و عظمت اثبات مي‌كردند، و بين صفات ذات و صفات فعل فرقي نمي‌گذاشتند، و در نتيجه، صفاتي نيز، بعنوان صفات خبريه، مثل دست و صورت براي خداي تعالي اثبات مي‌نمودند و معتقد بودند كه آيات را بايد بدون تأويل و تفسير پذيرفت، و به ماندن در حد ظاهر اكتفا كردند.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 224
مي‌داند.
در اين سال، ابو القاسم يحيي بن فضلان، فقيه شافعي، درگذشت.
او امامي فاضل بود و در بغداد درس مي‌داد و از بزرگان اصحاب محمد بن يحياي نجي نيشابوري به شمار مي‌رفت
.
ص: 225

596 وقايع سال پانصد و نود و ششم هجري قمري‌

دست يافتن ملك عادل بر سرزمين مصر

ضمن شرح وقايع سال 595 گفتيم كه ملك افضل و ملك ظاهر، دو فرزند صلاح الدين، دمشق را محاصره كردند. بعد، از آن جا به رأس الماء رفتند و مي‌خواستند تا پايان زمستان را در حوران بگذرانند.
پس از اقامت در رأس الماء لشكريان آنان دچار سرماي سختي شدند.
اين محل تابستان هم سرد است، در اين صورت معلوم است كه زمستان چگونه خواهد بود.
از اين روي، انديشه ماندن در آن جا را تغيير دادند و همه با يك ديگر توافق كردند كه هر كسي به شهر خود برگردد. بعد، در
ص: 226
تابستان دوباره گرد هم آيند.
بر اثر اين تصميم، در هفتم ربيع الاول همه پراكنده شدند.
ملك ظاهر، و فرمانرواي حمص به شهرهاي خويش بازگشتند.
ملك افضل نيز روانه مصر گرديد و همينكه به بلبيس رسيد، در آن جا ماند.
به او خبرهائي رسيد حاكي از اين كه عمويش، ملك عادل، در انديشه دست يابي بر مصر، از دمشق حركت كرده و مملوكان ناصري نيز با او هستند و او را سوگند داده‌اند كه فرزند ملك عزيز فرمانرواي مصر باشد و او كارهاي كشور را انجام دهد تا پسر ملك عزيز بزرگ شود.
آنان بر اين قرار رهسپار مصر گرديدند.
لشكري كه ملك افضل در مصر داشت، همه در الخشبي مرخص شده و هر يك به سراغ تيول خود رفته بود كه چارپايان خويش را بچراند.
ملك افضل بر آن شد كه ايشان را از اطراف شهرها گرد آورد و در اين كار شتاب ورزيد ولي جز گروهي اندك را كه تيولشان نزديك بود، نتوانست جمع كند.
هنگامي كه ملك عادل و لشكريانش فرا رسيدند، يكي از نزديكان ملك افضل بدو توصيه كرد كه ديوار بلبيس را ويران سازد و در قاهره به سر برد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌30 226 دست يافتن ملك عادل بر سرزمين مصر ..... ص : 225
يكي ديگر گفت بهتر است كه به بيرون شهر برود و با ملك عادل- پيش از آن كه به شهر در آيد- روبرو گردد.
ص: 227
ملك افضل نيز چنين كرد و از بلبيس بيرون رفت و در محلي خارج از آن نواحي، كه سائح خوانده مي‌شد، اردو زد.
ولي ملك افضل نتوانست در برابر ملك عادل ايستادگي كند و گريخت و شبانه وارد قاهره شد.
در آن شب قاضي فاضل عبد الرحيم بن علي بيساني، كه وزارت صلاح الدين و رياست دبيرخانه او را داشت، درگذشت.
ملك افضل براي نماز به جنازه او حضور يافت.
ملك عادل بر قاهره فرود آمد و آن جا را محاصره كرد.
ملك افضل سرداراني را كه در نزد خود داشت گرد آورد و با ايشان به كنكاش پرداخت و ديد همه زبوني و ناتواني نشان مي‌دهند و مايل به تسليم هستند.
از اين رو فرستاده‌اي را به نزد عموي خود روانه كرد تا با او درباره صلح و واگذاري آن شهر، و گرفتن عوض در برابر آنها، مذاكره كند.
ضمنا در برابر واگذاري مصر، دمشق را خواست.
ولي ملك عادل اين درخواست را نپذيرفت.
ملك افضل خواهش خود را كم كرد و حران و رها را خواست.
اما ملك عادل با اين درخواست نيز موافقت نكرد.
ملك افضل پائين‌تر آمد و ميافارقين و حاني و جبل جور را خواست.
ملك عادل اين درخواست را پذيرفت و بر اين قرار سوگند ياد كردند.
ص: 228
از اين رو، ملك افضل در شب شنبه هيجدهم ربيع الآخر از مصر بيرون رفت و با ملك عادل ملاقات كرد. بعد، روانه صرخد شد.
ملك عادل روز شنبه هيجدهم ربيع الآخر وارد قاهره گرديد.
ملك افضل، همينكه به صرخد رسيد، كسي را فرستاد كه ميافارقين و حاني و جبل جور را تحويل بگيرد.
ولي نجم الدين ايوب، پسر ملك عادل، از واگذاري ميافارقين خودداري ورزيد و بقيه نقاط را تسليم كرد.
در اين باره پيك و پيام‌هائي ميان ملك افضل و ملك عادل رد و بدل گرديد.
عادل گمان مي‌برد كه پسرش از فرمان وي سرپيچي مي‌كند ولي ملك افضل ديگر درين باره پيك و پيامي نفرستاد چون اين كار نجم الدين را به دستور پدرش ميدانست.
ملك عادل همينكه پاي خود را در خاك مصر استوار كرد، در ماه شوال اين سال، خطبه فرمانروائي به نام ملك منصور بن ملك عزيز را موقوف ساخت و به نام خود خطبه خواند.
بعد به حسابرسي درباره تيول‌هاي افسران پرداخت و به شماره ياران و لشكرياني كه براي آنها مقرر شده بود اعتراض كرد.
آنان نيز انديشه‌هاي خويش را درباره وي دگرگون ساختند و نتيجه‌اش آن شد كه ما به خواست خداوند ضمن وقايع سال 597 شرح خواهيم داد
.
ص: 229

درگذشت خوارزمشاه‌

در اين سال، در بيستم ماه رمضان، خوارزمشاه تكش بن الب ارسلان، درگذشت.
او فرمانرواي خوارزم و قسمتي از خراسان و ري و برخي از شهرهاي ديگر جبال بود.
فوت او در شهر ستانه، ميان نيشابور و خوارزم اتفاق افتاد.
از خوارزم رهسپار خراسان شده بود و بيماري خوانيق داشت كه نوعي درد و ورم گلو است.
پزشكان به وي اندرز دادند كه حركت نكند ولي او نشنيد و به راه افتاد.
همينكه نزديك شهرستانه رسيد، بيماري او سخت شد و مايه مرگ او گرديد.
پيش از مرگ او به دنبال پسرش، قطب الدين محمد، فرستادند و او را از شدت بيماري پدرش آگاه ساختند و به بالين پدر فرا خواندند.
قطب الدين محمد به ديدار پدر شتافت ولي هنگامي رسيد كه
ص: 230
پدرش از جهان رفته بود.
پس از او به فرمانروائي نشست و «علاء الدين» را كه لقب پدرش بود، به خويش نهاد.
لقب خود او قطب الدين بود.
به دستور او جنازه پدرش را به خوارزم بردند و در آرامگاهي به خاك سپردند كه او در مدرسه‌اي ساخته بود و بناي بزرگ و با شكوهي داشت.
مردي دادگر و نيكرفتار و داراي علم و معرفت بود، فقه را، مطابق مذهب ابو حنيفه، همچنين اصول را، مي‌دانست.
فرزندش علي شاه در اصفهان به سر مي‌برد.
سلطان محمد خوارزمشاه، برادر او، كسي را به اصفهان فرستاد و او را به نزد خويش فرا خواند.
او نيز به ديدار برادر شتافت، و پس از رفتن او مردم اصفهان خزانه و بار و بنه‌اش را تاراج كردند.
وقتي كه به خدمت برادر رسيد، برادرش لشكر كشي به خراسان و فرماندهي آن لشكر را به عهده او گذارد.
نيشابور را نيز بدو داد.
هندوخان، پسر ملكشاه بن خوارزمشاه تكش، كه از عموي خود، سلطان محمد، بيمناك بود، از دستش گريخت. و چون با علاء- الدين تكش خوارزمشاه همراه بود و در هنگام مرگش نيز با وي مي‌زيست، همينكه او درگذشت، قسمت اعظم خزائن او را غارت كرد و روانه مرو شد.
ملك غياث الدين، فرمانرواي غزنه، همينكه خبر در گذشت
ص: 231
خوارزمشاه را شنيد، دستور داد تا سه روز نوبت زدن يعني طبل نواختن به نام او را موقوف كنند و با وجود اين كه ميان او و علاء الدين تكش دشمني و جنگ بود به سوگواري او نشست. اين كار نشانه خردمندي و مردانگي او بود.
هنگامي كه هندوخان در خراسان گروه بسياري را گرد آورد، عموي او، سلطان محمد خوارزمشاه، لشكري به فرماندهي چقر تركي، به سركوبي او فرستاد.
هندوخان همينكه خبر حركت ايشان را شنيد، از خراسان گريخت و پيش ملك غياث الدين رفت و از او براي جنگ با عموي خويش ياري خواست.
غياث الدين از آمدن او شاد شد و ديدارش را گرامي داشت و تيولي برايش معين كرد و وعده داد كه او را ياري كند.
هندوخان كه اين پذيرائي گرم را ديد، در نزد غياث- الدين ماند.
امير چقر داخل شهر مرو گرديد. در آن جا مادر هندوخان و فرزندانش به سر مي‌بردند. امير چقر بر آنان چيره شد و اين موضوع را به سرور خويش، سلطان محمد، اطلاع داد.
سلطان محمد دستور داد كه آنان را با كمال احترام به خوارزم بفرستد.
ملك غياث الدين وقتي شنيد كه امير چقر به مرو تاخته، براي محمد بن چربك، صاحب طالقان، پيام فرستاد و بدو دستور داد تا كسي را نزد چقر بفرستد و تهديدش كند.
محمد بن چربك نيز چنين كرد و از طالقان به راه افتاد و
ص: 232
مرو الرود و پنج قريه را كه «پنج ده» مي‌خواندند گرفت.
براي امير چقر نيز پيام فرستاد و دستور داد كه يا در مرو به نام غياث الدين خطبه بخواند يا از آن شهر برود.
جوابي كه امير چقر داد، ابن چربك را تهديد مي‌كرد و مي‌ترساند.
ولي امير چقر پنهاني به وي نامه‌اي نگاشت و از او خواهش كرد تا از ملك غياث الدين براي وي امان بگيرد كه به خدمتش حضور يابد.
ابن چربك نيز در اين باره نامه‌اي به ملك غياث الدين نگاشت.
ملك غياث الدين همينكه اين نامه را خواند دانست كه خوارزمشاه نيرو و توانائي كافي ندارد. لذا از چقر خواست كه به وي بپيوندد.
بعد هم در انديشه دست اندازي به متصرفات خوارزمشاه افتاد و به برادر خود، شهاب الدين، نوشت و دستور داد كه با لشكر خويش به خراسان بيايد تا با يك ديگر در گرفتن شهرهاي سلطان محمد خوارزمشاه همدست شوند
.
ص: 233

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه جمادي الآخر، ملاحده اسماعيلي به نظام الملك مسعود بن علي، وزير خوارزمشاه علاء الدين تكش، حمله بردند و او را كشتند.
او مردي پارسا، و بسيار نيكوكار و نيكرفتار بود.
شافعي مذهب بود و براي شافعيان در مرو مسجد جامعي ساخت كه بر جامع حنفيان مسلط بود.
شيخ الاسلام مرو، پيشواي حنبليان مرو، كه از قديم در آن جا رياست داشت به خشم آمد و گروهي از اوباش را جمع كرد و آن جا را آتش زد.
علاء الدين تكش خوارزمشاه كه خبر آتش زدن مسجد جامع را شنيد، كسي را فرستاد و شيخ الاسلام و گروهي را كه در اين كار دست داشتند احضار كرد و مبلغي گزاف از ايشان غرامت گرفت.
وزير مذكور همچنين مدرسه و مسجد جامع بزرگي در خوارزم ساخت و كتابخانه‌اي در آن قرار داد.
از او آثار نيكوئي در خراسان بر جاي مانده است.
ص: 234
فرزندي خردسال داشت. پس از كشته شدن او، خوارزمشاه، اين پسر خردسال را، براي رعايت حق پدرش، به وزارت گماشت.
به او گفتند كه از وزارت استعفا بدهد. او نيز براي سلطان پيام فرستاد و گفت:
«من پسري خردسال هستم كه شايستگي اين مقام بزرگ را ندارم. بهتر است كه سلطان كسي را بدين كار گمارد كه شايسته باشد، تا من بزرگ شوم. آن وقت اگر من شايستگي اين كار را داشتم، در اختيار سلطان خواهم بود.» خوارزمشاه پاسخ داد:
«تو را از اين كار معاف نمي‌كنم. من وزير تو هستم. در كارها به من رجوع كن و از من دستور بگير. بدين ترتيب هيچيك از كارهاي وزارت متوقف نمي‌ماند.» اين رفتار علاء الدين تكش بسيار مورد پسند مردم واقع شد ولي آن پسر عمر درازي نداشت و اندكي پيش از مرگ خوارزمشاه درگذشت.
در اين سال، ربيع الاول، شيخنا ابو الفرج عبد المنعم بن عبد الوهاب بن كليب حراني مقيم بغداد، از جهان رفت در حالي كه نود و شش سال و دو ماه از عمرش مي‌گذشت.
در روايت حديث قابل اعتماد و موثق بود و حديث را به نحوي عالي اسناد مي‌كرد.
ص: 235
در ماه ربيع الآخر اين سال، قاضي فاضل عبد الرحيم بيساني، دبير مشهور درگذشت.
در روزگار او كسي قلمي بهتر از او نداشت.
جنازه او، بيرون مصر، در قرافه، به خاك سپرده شد.
مردي بود كه عبادت بسيار مي‌كرد و به تنگدستان نيز پول زياد مي‌داد.
موقوفات بسياري براي صدقه و آزاد كردن اسيران قرار داده بود.
با وجود اشتغال به خدمت سلطان صلاح الدين، زياد به حج مي‌رفت و در مجاورت خانه خدا به سر مي‌برد.
سلطان صلاح الدين او را بزرگ مي‌شمرد و احترام و احسان مي‌كرد و با او به مشورت مي‌پرداخت.
خدا او را بيامرزاد!
ص: 236